آرمانآرمان، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

عزیزان من *عرفان و آرمان*

                                     

با نام خدایی سخن آغاز میکنم که در طول 33 سال زندگیم بارها از دیدن عظمت و قدرتش حیران ماندم.

در 21 سالگی برای اولین بار مادر شدم وبرای اولین بار موجود معصومی را بوسیدم که لحظاتی قبل در شکمم بود و بعد از تولد هنگامی که در آغوشم بود حس غریبی داشتم انگار که در افرینشش با خدا همراه شده بودم احساس غرور وقدرت می کردم.

در 30 سالگی خداوند همسرم را به من باز گرداند و از تصادفی وحشتناک رهایی یافت وخدا دوباره بزرگیش را به رخم کشید و مرا همواره بنده ی شاکرش قرار داد.

واکنون در 33سالگی صاحب فرزندی دیگر شدم و خداوند موجود معصوم دیگری به ما داد ومن و همسرم را لایق آن دانست که باری دیگر مادر و پدر باشیم...

 

10ماهگی آرمان

در آبان به مناسبت تعطیلی عید قربان...ما همراه آقاجون وخاله اینا رفتیم کاشان سه روز تو باغ حسابی به همه خوش گذشت یک روز هم رفتیم آبشار نیاسر یه عالمه عکس در ادامه مطلب... هر جفت ژاکتای تو و هلیا مامانی بافته که مناسبه فصل پاییزه اینم عکسی با آقاجون در باغ آقاجون همیشه برای عرفان تیر میخره...عرفان هم کلی تفنگ بازی میکنه آرمان 9 ماه و13 روز اینم بعد حمام...مشغول تمرین چهاردست و پا چراغ قرمز لنز دوربین که روشن میشه تو چشاتو میبندی یه روز که داشتم بهت ماست می دادم کاسه ماست و کشیدیو... و در آخر....روز 1 آذر که تو 9 ماه و 20 روزت بود...بالاخره چهار دست و پا شدی ...
1 دی 1392

8 ماهگی آرمان

این ماه ...شهریور....ماه اخر تابستونه که همه میرفتن سفر تا سال جدید تحصیلی آغاز بشه... اما برای اینکه شما مریض نشی ما به سفر نرفتیم چون هوا هم خیلی گرمه...ترسیدم گرما زده بشی شاید ماه بعد که هوا بهتر شدوالبته تعطیلی باشه که عرفان هم مدرسه نداشته باشه یه سفر کوتاهی بریم پارک ملت     یه روز خوب با داداشی مهربون تو این ماه هنوز نمی تونی بشینی ...برای همین روزی چند دقیقه میشونمت تا یواش یواش بتونی کامل بشینی...آخه خودت از خوابیدن خسته شدی...والبته  تو غلت زدن حسابی ماهر شدی. ...
1 دی 1392

9 ماهگی آرمان

این ماه ....یعنی ماه مهر ...دوتا تولد داریم یکیش تولد عرفان که ١٨ مهر ماه یکی هم تولد عزیز خاله که ١٠ مهر...امسال تولد ١سالگی هلیا را  خاله جشن مفصلی گرفت   تولد عرفان   پسرم ١٣ ساله شد.... ازین که عرفان داره پسر بزرگ و مستقلی میشه خیلی خوشحالم....پسر مهربون من  داداش کوچولوشو خیلی دوست داره وخیلی باهاش خوب بازی میکنه. وقتی از در میاد آرمان از خوشحالی جیغ بلندی میکشه....اگه در اتاقشم باز باشه با روروئک می پره تو... بقیه عکس های تولد عرفان و هلیا در ادامه مطلب....   بعد از ناهار هر کاری کردیم تو وهلیا نخوابیدید...برای همین قیافه هاتون اینجا خوابه خوابه هردو تون حسابی تعجب کرد...
26 آذر 1392

7 ماهگی آرمان

این ماه حسابی تو شیر خوردن اذیت کردی..که اگه مثل عرفان شیر خشک دوست داشتی حتما شیر خشکی می شدی...منو حسابی اذیت کردی..وبا این حال ٣٥٠ گرم اخر این ماه اضافه کردی که وزن گیریه متوسطی به حساب میاد...   یه روز که حسابی اذیتم کردی دادمت به بابا و از خونه زدم بیرون....یه ساعتی پیاده روی تندو باعصبانیت کردم...اروم که شدم برگشتم بغلت کردم...نازت کردم توهم که انگار دلت واسم تنگ شده بود مثل پسر خوب شیرتو خوردی و خوابیدی... عکسای این ماه ارمان در حال بالشت بازی   تو این ماه یه روز ناهار رفتیم خونه خاله..که خاله تو رو هم حمام کرد ..تو هلیا حسابی برق میزدید... چون من همیشه تو حمام لباس تنت میکردم با حوله ازت عکس نداشتم که ...
30 آبان 1392

6 ماهگی آرمان

تواین ماه هم شیرخوردنت خوب بود ...هم از ٥ماه ونیم که غذارو شروع کردم..فرنیو دوست داشتی و خوب    می خوردی اما این عکس...عکس عرفان تو اولین سفرش به شمال که اولین عیدش هم میشد...اینجا عرفان هم سن آرمان یعنی ٥ماه ونیم بوده عکسای آرمان این لباس تیم یانکی هاست....یعنی کوچولوی من تو طرفدار این تیم بیس بال هستی!!! بقیه عکس ها همراه عکس آتلیه  که در ٥ماه ونیم انداختی در ادامه مطلب عکس از حمام اولین فرنی ...این عکسارو داداشی مهربون ازت انداخته اینکه خوشمزه بود پس چرا کم بود؟؟؟ اولین پا گرفتنت!!! پسر خوش اخلاقم..اینجا برای حرکات داداشی میخندیدی اینم عکسای آنلیه عرفان و آرمان ...
5 شهريور 1392

5ماهگی آرمان

تو این ماه ٢ مورد قابل توجه وجود داره: ١.اومدن دایی مهدی به ایران ٢.رفتن به شمال    با اومدن دایی و خانومشون مهمونیای متعدد بودی که میرفتیم همراه با ٢ تا عروسی در قزوین که ما یکیشو رفتیم چون با وجود شما خیلی سخت بود ..تازه در شیر خوردن هم اذیت می کردی.. این عکسا دقیقا ١٠ خرداد گرفته شده ..که شب شام خونه مسعود دایی بودیم بقیه عکسا   در ادامه     بغل مارگارت داشتی عکسای خودتو نگاه می کردی اقایان حاضر در مجلس   سفر به شمال...در تاریخ ١٣ خرداد این اولین سفرت بود...تو راه که خیلی پسر خوبی بودی..اونجام در طول روز اذیت نمیکردی اما شبا &...
29 مرداد 1392

چهار ماهگی آرمان

١٠ اردیبهشت تو ٣ماهت تموم شد ووارد ماه چهارم زندگیت شدی...این ماه پسر خیلی خوبی بودی که باعث شد ما ماه بعد بریم شمال... این عروسک بابایی برات خرید...وقتی رفتیم بهار که واست لباس تو خونه ای بخریم من تورو دادم بغل بابا خودم رفتم تو مغازه وقتی برگشتم این تو بغلت بود... این عروسکتو خیلی دوست داری اسمشم گذاشتیم....وروجک... در روز همیشه ٢ساعت می خوابیدی ٢ ساعت بیدار بودی...چون امتحانای عرفان شروع شده بود موقعی که میخوابیدی منم به درسای عرفان میرسیدم.. اولین غلط زدنت ... وقتی دمر می ذاشتمت خودتت برمی گشتی...که خیلی خوشت اومده بود .... ...
23 مرداد 1392

ماه سوم زندگی آرمان

امسال عید برای اینکه کوچولو بودی ویه وقت مریض نشی ما به سفر نرفتیم .بعد از اینکه دل دردات خوب شد  تصمیم گرفتیم روز ١٢ فروردین که یه روز آفتابی قشنگ بهاری بود بریم پارک ملت.... رفتیم دنبال خاله الهه وهلیا ...باهم رفتیم پارک...اونجا طبق معمول جناب عالی پس دادی و همه باهم تمام لباساتو عوض کردیم و کلی خندیدیم...خاله می گفت:هر موقع من با آرمان میرم بیرون نمیشه که این بچه پس نده!!!!! اینم عکسای اون روز بقیه عکسا در ادامه مطلب...     اینجاهم عرفان هنوز گچ دستشو باز نکرده ....این تعطیلات خیلی براش خسته کننده بود..چون دوستاش همه سفر بودن و حسابی تنها مونده بود... اینام یه سری عکس از ماه سوم زندگی پسرم ...
22 مرداد 1392

ماه دوم زندگی آرمان

از هفته سوم زندگیت دل دردات شروع شد...هر شب با دل درد زیادی میخوابیدی طوری که من از ساعت ٧شب تا ٢  ٣  صبح یا داشتم شیر میدادم یا بادگلو میگرفتم یا دل دردتو با ماساژ یا باگذاشتن روی دستم اروم میکردم .... شبای سختی بود واوج دل دردات درست روز اول عید بود....برای همین ما اصلا عکس عید از سال ١٣٩٢ نداریم  حتی روز ١ فروردین رفتیم بیمارستان مفید تا معاینه بشی تشخیص باباجون ودیگر دکترا یکی بود ... دل درد کولیکی ....تمام داروهای این دل دردو خریدیم  فایده نداشت . حالا دردات شده بود شبانه روزی  ؟؟؟؟ خلاصه از دارو که نتیجه نگرفتیم چسبیدیم به نذرو نیاز...که خدارو شکر روز ششم عید دردات خیلی کم شد و ناپدید شد. نم...
2 مرداد 1392